در دوران دبیرستان دوره عکاسی و فیلمسازی انجمن سینمای جوان را گذراندم. زمانی که عکسها را باید در تاریکخانه ظاهر میکردیم. یک فیلم کوتاه هم ساختم به نام «پول خرد» که شاید هنوز توی آرشیو انجمن باشد.
بعد نوبت ادبیات رسید. دلبسته علوم انسانی و شعر و داستان و موسیقی بودم. به روزترین فیلمهای جهان را میدیدم و میشناختم. کلاسهای داستاننویسی حوزه هنری را گذراندم و شروع کردم به داستان نوشتن. خیلی جاها فرستادم و خیلی جاها هم چاپ شدند. معروفترین نشریهای که داستانهایم را چاپ کرد سروش نوجوان بود. از برخی جاها هم برای داستانهایم حقالتحریر دریافت کردم.
یک سال نزدیک عید نوروز بود که قریحه شعرم را کشف کردم. چیزهایی سرودم و برای برخی جاها فرستادم. از جمله برای بهمن رافعی شاعر بزرگ معاصر.
یک شب صدای زنگ تلفن برخاست و آن سوی خط بهمن رافعی بود. گفت بیا اینجا تا ازت شاعر بسازم. منظورش اصفهان بود. گرچه خیلی ذوق زده شدم اما آن موقع دیگر شعر گفتن برایم آب و رنگی نداشت. در کتابخانهای فهرست شعرای معاصر را که در چندین جلد قطور دیدم فهمیدم که نمیخواهم عمرم را صرف چیزی کنم که تا این اندازه عمومیت دارد. و شعر گفتن را بوسیدم گذاشتم کنار.
بقیه این قصه را از سر فرصت مینویسم. دوست داشتید بخوانید.
الان که به دوران تحصیلم در راهنمایی و دبیرستان نگاه میکنم دوستشان ندارم. بعید میدانم خیلیهای دیگر هم آن دوران را دوست داشته باشند. شاید همگی داریم آن دوران را با عینک الان نگاه میکنیم.
چه کلاس زبانها که نرفتیم ولی هیچ چیز عایدمان نشد. عمر و وقتی بود که ازمان تلف شد.
سالها بعد که تحصیل در دانشگاه را آغاز کردم آموختن زبان را با رویکرد ترجمه آغاز کردم. بعدها خواندم که یکی از مترجمان بزرگ معاصر برای فراگیری زبان خارجی پیشنهاد میکند یک کتاب ترجمه کنید.