اشعار

در این دوران

نشکفته‌ام درین دشت یک غنچه از هزاران
با باغبان بگویید اسرار لاله‌زاران

طوفان غم ز هر سو خاکم فشاند از رو
هر گرد بینم الا گرد ره سواران

در درج شادمانی آوای غم تنیدند
گویی که برف محنت ریزد به سر بهاران

تنها نه من به دوران پختم خیال خامش
بس خیل خام پختند چندی به روزگاران

در دور گل به یاد مجموع برگ یاران
باد خزان روان کرد زان اشک جویباران

گاهی چو گل نشینم کامد شدن نپاید
گه برجهم چو آتش همچون امیدواران

مروی مجال عشرت چو گل مجو ز فکرت
وز خون دل وضو کن در بزم کامکاران

دور دغل

یک مشت روبه طماع پیشه‌ور
یک مشت طوطی نقال بی‌خبر

پرهای رنگی طاووسیان کنون
بر دم زاغکان شده نقاشی هنر

گویا رمیده غزالان اشتیاق
از نعره سگان هیاهوی بی‌ثمر

ناز گاوان شکم خواره ببرد
صد نیاز سگ تازی ز خطر

رفت از آن ناله بلبل به فلک
که کلاغان زده خونبانگ حذر

سنگ بر روی شکم شیر و کنون
وین شغالان دغل کبک به بر

سر طاقت زده بر دشت غریب
اشتر از قربت خوکان ظفر

مروی این هدهد پر سوخته نیست
زده ققنوس سر از خاکستر

یغمای خیال

مرا از عشقت ای مه رخ گذر نیست
رخم بی ماه رویت بی گهر نیست

زتاب آتش عشقت چنانم
که آبی بر تف و سوزم اثر نیست

زیغمای خیالت بر نگاهم
معاذالله که دیگر رهگذر نیست

به برگ نوگلت ابرو مپیچان
که ما را طاقت یاقوت تر نیست

مرا رویت زکات دیدگان است
برو منکر که بی چشمی هنر نیست

حوالت گو مکن ما را به شکر
چو لغل دلبرت جانا شکر نیست

سر آن مدعی را خانه کفر است
که از محراب ابرویت خبر نیست

ز مروی نکته آموزند عشاق
که چون او بیدلان را نکته‌ور نیست

هفت آسمان

بگشا گره تا گردن گردون گردان بشکنم
«این چرخ مردم‌خوار را چنگال و دندان بشکنم»

چندی چنین چندی چنان چندی عزیزان زمان
یکدم نخواهم این جهان تا صولت جان بشکنم

رو جلوه بر هستان نما کز یک رحیق مستیان
نه گنبد هفت آسمان را پله و خان بشکنم

گر سایه این تیرگی پهلو زند با روشنی
نو خریف نیزه زن پر نور رخشان بشکنم

ای واعظ شیرین سخن جامه و قبای دین به تن
برگو خطای عشق من تا توبه از آن بشکنم

من مست جام باقی‌ام بنگر کنون جانبازی‌ام
کز فرط بذل خان و مان اجز شهیدان بشکنم

گفتی که زندان تنی در بند خواب و خوردنی
گفتم مرا بوسی بده که اندوه زندان بشکنم

لعبت دوران

خم زلف و لب لعل و قزح و قوس میان
به چه کار آید اگر دیده نیاید به میان

ایزد ار داد مراد دل من در کف او
او چرا سهم مرا از خود من کرده نهان

اگر این لعبت دوران ز جهان پاک کنی
ندهد مهر و هنر روی به زندگی نشان

به تمنای لبت لب به لبم نیست لبی
لب لاگوی تو به تا نعم هرچه لبان

که چنان تند زده تیر نظر را به هدف
که چنین سخت کشیده است چو ابروت کمان

تا تویی در برم ای دلبر بزم آرایم
به جهان گوی بر آور محن و هرچه غمان

نهنگان جان

نهنگان ایمان عقابان جان
پلنگان انسان بزرگانمان

ستونده مردان خداوندگان
زعلم و ز دانش گرفته عنان

از ایران به ده قرن و چندین بسی
به پهلو چنین و به بازو چنان

کتب شان همه علم و ایمان و داد
سخنشان همه تیغ و گرز و سنان

به ملای روم و به سعدی سلام
به غزالی آن شیر ایمان و جان

به رندان شیراز و سرهنگشان
به خیام و طوس و نشابوریان

به فردوسی آن پاکزاد سخن
به رستم به غرای ایرانیان

به گنجه نشین و به گنج آفرین
درود و ستاش ز جان جهان

تو مروی مبر منت خاکیان
چو دانی چنین راه افلاکیان

فروغ صبح

فروغ صبح شراری ز سینه گاه منست
شب سیاه چو دودی ز شعله گاه منیست

اگر ز عجب دین صفتان راه دل بپیمودم
عجب مدار که دین لمحه‌ای ز راه منیست

بس است نعره به آدم که از گناه تو بود
به بانگ رعد خروشم که آن گناه منست

به مردمان نکنم جز نظر به عصمت و طیب
ندیدن گنه و عیب رسم و راه منست

چه غم که می‌رود این آب عمر از جویم
که بحر عالم قدسم حواله‌گاه منست

ز دین وران طلبکان و شب روان صبور
به صبح عارض ساقی نظاره‌گاه منست

چن استی

من من مکن ای جان که منت آن من استی
حق حق مزن ای جغد که در بند تن استی

رفتار ثقیلان سخن محنت جان است
از صاحب فن پرس سخن مهر فن استی

رفته است کنون روز و ز شب چاره نسازی
آخر دمی از خویش نپرسی که چن استی

آزادی هر خاک ز صد تخم تباه است
آزادی و گرچند به عدلش وطی استی

صد کان زر ار داشت زقارون سخنی نیست
گنجی دهمت یاد شنو کان سخن استی

مروی ز دل و دیده گزیده است لب امشب
دل دل مکن ای دیده که لب کان قن استی

حباب و سراب

هر لحطه از آن نقش جهان رنگ سراب است
کاین آمدن و رفتن ما بانگ حباب است

دلبر که به نازم نظری دیده نیفروخت
گو عیب نهان را شرری غیر حساب است

تا شعر ترم شاهد شیرین لبی‌ام شد
کامم همه شیرین شده از شهد شباب است

حاجب به در حاجب نقال صفت نیست
در بزم هنر پویان میخانه کتاب است

بر ما مزنی طعنه این خشک دماغان
تر دامنی سوختگان عین صواب است

تو دیده به یغمای زمان باز کن ای دل
بشتاب که عمر گذران رو به شتاب است

تا رسیدن

وقت است سوی گردون با پر جان پریدن
رازی ز سوی جانان با گوش جان شنیدن

بس رفته‌ایم و آخر پایان ره ندیدیم
در این سفر مسافر واکن ز دل رسیدن

کس را سلامت ای جان با خسروان نماند
با بندگان بگوی این دل بر کن از رهیدن

ای شاه سرفرازان برگو به حق پرستان
رسم است وقت باطل بی سر به خون تپیدن

گر صد صدف بباید تا گوهری برآید
لولو نسازد الا گوهر صفت چکیدن

تا یاد داری ای دل بینی که سوی منزل
از او قدم شمردن از ما به سر دویدن

مروی مکن شکایت زین خوشترم بباید
زین خوبتر نگاری نتوان دگر گزیدن

مرهم چشم

مرهم از روشنی خاک درت یافته چشم
ورنه در هجر رخت باغ جنان باخته چشم

دیدن روی دلاویز تو دستور دل است
زان برو لشکر مژگان و سپه ساخته چشم

مردم بیگانه را گو کاندرین روزن بسی
رخنه کرد از تاب رویش تا که برتافته چشم

بگذر از جام جهان بین و می آینه گون
رایت غیب‌نمایی است که افراشته چشم

رنگ و بویی که به دل ساختم از بار غمت
این چنین بر رخت ای دیده بپرداخته چشم

صد نقاب ار چه به رخ می‌زند آن دشمن گو
تیزی تیغ نظر بین که کنون آخته چشم

مگر آواز حزانش ز دل خون شنوی
نغمه سر می‌دهد از شاخته دل فاخته چشم

پیک عشاق نگه بر رخ یار است ولی
حیف و صد حیف که این مرتبه نشناخته چشم

مرویا مرغ نظر رفت و نیامد خبرش
چه کند دل به خط و خال رخی باخته چشم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *